حسش اومد 1 ( این داستان: روح خبیث؛ خخخ )

ساخت وبلاگ

سلام 

جاتون خالی امروز از اون روزا بود که باید گفت اصن یه وضیییی خخخخخ

صبح بعد از نماز نخوابیدم که مثلا یکم درس بخونم و کارای عقب مونده رو انجام بدم؛ اوضاع داشت خوب پیش میرفت که مامان گفتن ما میخوایم بریم بیرون و شما باید برادر زاده فسقلی رو نگه داری!!!!!! منم گفتم باشه ولی قشنگ یه یااا ابالفضلی تو چشمام بود:)))

سوژه مورد نظر که دو ساله هست خواب بود و من داشتم میدرسیدم که یهو بیدار شد!! اومد که گریه کنه ولی تا قیافه عمو جان رو دید خندید ( خخخخ ) خلاصه یه نیم ساعتی داشتیم با این جونور بازی میکردیم که چشم تون روز بد نبینه!! خواهر گرام که طبقه بالا هستند اومدن و گفتن من یه کار واجب واجب دارم و بچه رو هم نمیتونم ببرم!! من فکر کردم مامان هستن ولی حالا که نیستن شما زحمت نگه داشتن بچه رو بکش! منم گفتم باشه ولی دیگه از یا ابالفضل رد شد و رسید به خود خدا :)))

آبجی خانم گفتن بچه فعلا خوابه هرازگاهی یه سرکی ازش بزن منم گفتم باشه!

بعد از سه چهار دقیقه از رفتن همشیره! که داشتم با فسقلی بازی میکردم که یهو احساس کردم صدای گریه میاد 

ادامه مطلب
یکی بس نبود؟!...
ما را در سایت یکی بس نبود؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : djokestan3 بازدید : 131 تاريخ : شنبه 4 دی 1395 ساعت: 12:15